در یک شبی بارانی دلم به شدت گرفته بود ، خاطرات زیادی در ذهنم تداعی می شد به روز های خوش گذشته می اندیشیدم ، یاد پدر ومادر هرگز رهایم نمی کرد برادرانم مرتب جلو چشمانم ظاهر می شدند و مرا با خود شان به دور دست ها می بردند ، در جمع هم کلاس ها ، دوستان ، هم بازی های ایام کودکی ، در میان سبزه زارها و چشمه سار های ده زادگاه ام . یکی از خاطرات که در این شب به شدت آزارم میداد یاد از مادر بزرگم بود آنهم دو روز قبل از مرگش ، ماجرا ازاین قرار بود که او در خانه عموی بزرگترم در بستر بیماری افتاده بود ، هرروز بیماری اش شدید تر می شد ، پدر و عموهایم بسیار افسرده وبی قرار بودند و مرتب از مادر بزرگم عیادت می کردند و حکیمان محلی را بر سر بالین او می آوردند وانواع جوشانده ها برای او تجویز می کردند من هم که مادر بزرگم را بسیار دوست داشتم و به او عشق می ورزیدم مرتب سراغ او را می گرفتم و از احوالش جویا می شدم و آرزو می کردم که کاش من هم می توانستم مانند بزرگتر ها هر وقت که دلم بخواهد از او عیادت نمایم ، آخر حکیمان ازورود بچه ها و شلوغی در نزد مادر بزرگم نهی نموده بودند . روزی به پدرم اصرار کردم که اجازه بدهد تا مادر بزرگم را بی بینم نمی دانم چطور شد که به من اجازه داد تا به اتفاق پسر عمویم به دیدنش برویم ، روی تخت چوبی دراز کشیده بود ، بدنش به شدت متورم بود ، به راحتی نمی توانست از جایش بلند شود اما با دیدن ما نمی دانم چرا خیلی تلاش کرد تا از جایش بلند شود ونیم خیز دوباره بر تختش افتاد و با چشمان کم سو طرف ما نگاه کرد و اسم مرا گرفت تا در نزدیکش بروم تا او صورتم را ببوسد اما من بچه گی کردم هرچه اصرار کرد نزدیکش نرفتم دیدم که اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد با آنهم به لجاجتم ادامه دادم.
بعد از چند لحظه مارا از اطاق او بیرون کردند چند قدم دور نشده بودیم که پشیمانی عجیبی به من دست داد و سرزنش های پسر عمویم مزید بر علت گردید اما کار از کار گذشته بود راه برگشتی وجود نداشت ، دیگر بزرگتر ها اجازه نمی دادند تا اورا دوباره بی بینیم با حسرت واندوه فراوان راهمان را به سمت منزل خودم ادامه دادم ، ندامت هم دردی را درمان نمی کرد . این غصه و اندوه زمانی برایم غیر قابل تحمل گردید که بعد از دو روز خبر مسافرت همیشه گی اورا شنیدم.
از ان زمان به بعد هروقت به یاد این خاطره می افتم اندوه عمیق سرا پای وجود را فرا می گیرد و خواب و راحت را از چشمانم می رباید و گناه عجیبی را در وجودم احساس می کنم.
امشب نیز این خاطره مرا به شدت فشار می دهد هرچه این پهلو آن پهلو می کنم رهایم نمی کند و چشمان پراز اشک و یأس آلود مادر بزرگم هم چنان مرا نگاه می کند و نگاه هایش کرده ام را جلو چشمانم مجسم می سازد.َ
احساس می کنم شب رو به پایان است و از شدت بارندگی کاسته شده است چون صدای ناو دان مثل قبل به گوش نمی رسد از جاه بلند می شوم سر گیجه و سردرد دارم وضو می گیرم اما نمی دانم برای چه تجدید طهارت یا... که یک مرتبه حرم در ذهنم خطور می کند .
راهی حرم می شوم ، کوچه ها آب گرفته است ، معدود آدم های رو به حرم در حرکتند، قلبم شوری عجیبی دارد تند تند قدم بر میدارم . نور افکن ها ی حرم به هر طرف نور می پاشد ، صحن حرم فضای بارانی و معطری دارد ، صفای خاصی را احساس می کنم ، قلبم کم کم آرامش می یابد و خنکی را در وجودم احساس می کنم ، سبک می شوم ... .
حرم مملو از نماز گذارانی است که بعد از اقامه ی نماز به سمت خانه های خود در حرکت اند من هم از گوشه ی مسجد بالا سر بلند شده به سمت منزلم راه می یفتم از اینکه توانستم نایب زیاره مادر بزرگم باشم احساس سر بلندی می کنم و گمان می کنم دینی را نسبت به او ادا کرده باشم .
نوشته شده در شنبه 89/2/11ساعت 6:29 عصر  توسط محمد جعفری نیا
نظرات دیگران()